کد خبر: ۳۶۲۸
۳۰ مهر ۱۴۰۱ - ۰۰:۰۰

زندگی سینمایی علیرضا طهان‌زاده فیلم‌ساز جوان محله عبادی

تجربه دست‌وپنجه نرم‌کردن با مشکلات باعث شد «نمی‌توانم» برای علیرضا طهان‌زاده معنا نداشته باشد. این جوان ساکن محله آیت‌الله عبادی توانست در مدت چهار سال کار حرفه‌ای در حوزه تهیه‌کنندگی و نویسندگی سینما، پنج اثر هنری را خلق کند؛ مسافر، هِرَم، پرواز ۷۳۷، کاش در خانه بودم و هنرمند گرسنگی ازجمله کارهای این هنرمند متولد 1374 است.

وقتی از کودکی‌اش حرف می‌زند آشکارا می‌شود بغض فروخورده در گلویش را حس کرد. شاید همین ناملایمات باعث شده است او از هم‌سن و سالانش جنگجوتر و سخت‌کوش‌تر به نظر برسد. تجربه دست‌وپنجه نرم‌کردن با مشکلات باعث شد «نمی‌توانم» برای علیرضا طهان‌زاده معنا نداشته باشد.

 این جوان ساکن محله آیت‌الله عبادی توانست در مدت چهار سال کار حرفه‌ای در حوزه تهیه‌کنندگی و نویسندگی سینما، پنج اثر هنری را  خلق کند؛ مسافر، هِرَم، پرواز ۷۳۷، کاش در خانه بودم و هنرمند گرسنگی ازجمله کارهای این هنرمند متولد 1374 است.

 

مراقبت از پفک‌های حاج احمد

علیرضا اصالتا یزدی است. یک برادر دارد که دوسال از او بزرگ‌تر است و یک خواهر که کوچک‌تر از اوست؛ «ما اصالت یزدی داریم. هنوز همه فامیلمان یزد زندگی می‌کنند. پدربزرگ و عموهایم همه‌شان قناد هستند. پدرم مانند آن‌ها قناد سرشناسی بود. اما اعتماد کردنش به یک دوست، باعث شد زندگی ما از این رو به آن رو شود.»

یک‌ساله بود که اوضاع مالی پدرش در قنادی به هم ریخت و ورشکسته شد. با وضعی که برایش پیش آمده بود دیگر نمی‌توانست در زادگاهش بماند برای همین دست زن و دو پسرش را  گرفت و به مشهد کوچ  کرد؛ «وقتی به مشهد آمدیم در یک اتاق اجاره‌ای زندگی می‌کردیم. برای اینکه زندگی بچرخد پدرم در کوچه‌های اطراف حرم اتاق رهن می‌کرد و همان اتاق‌ها را به زائران کرایه می‌داد.»

انگار علیرضا از به‌یادآوردن خاطرات کودکی منقلب شده است. او در حالی که روی صندلی جابه‌جا می‌شود به بخاری که از استکان چای مقابلش به هوا بلند شده است چشم می‌دوزد؛ «آن‌قدر کوچک بودم که به‌سختی قدم به صندلی چوبی جلو در مغازه می‌رسید اما با همان قد و قواره نان در می‌آوردم.

 حاج احمد رحیم‌زاده از معتمدهای اطراف حرم قبول کرده بود در مغازه‌اش کار کنم. برای من که پنج‌سال بیشتر نداشتم جایی کار پیدا نمی‌شد. حاجی قبول کرده بود دم در روی صندلی بنشینم و حواسم به چیپس و پفک‌های جلو مغازه باشد. هر هفته مبلغی هم به عنوان شاگردانه دریافت می‌کردم»


برادران سخت‌کوش

علیرضای پنج‌ساله و برادرش روبه‌روی هم در یک خیابان کار می‌کردند؛ «مجتبی هفت‌ساله بود و در یک ساندویچی کار می‌کرد، من هم شاگرد حاج احمد در سوپرمارکت بودم. تا وقتی می‌خواستم بروم مدرسه هر روز سرکار می‌رفتم. هر چه هم درآمد داشتم می‌بردم و به پدرم تحویل می‌دادم. 

حتی کیف و کتاب کلاس اولم با پول توجیبی‌هایم خریداری شد. مجتبی صبح تا ظهر مدرسه می‌رفت و از مدرسه یک‌راست می‌آمد ساندویچی. هر دو کار می‌کردیم تا کمک‌خرج پدر باشیم و او بتواند زودتر قرض‌هایش را بدهد.»

پدر از سرایداری مسافرخانه شروع کرده بود و تلاش می‌کرد با پس‌اندازش یک مسافرخانه برای خودش روبه راه کند تا درآمدش بیشتر شود. در این راه پسرها تا جوانی هرچه درآمد داشتند به پدر می‌دادند تا به هدفش برسد.


آرزو داشتم از خستگی خوابمان نبرد

مجتبی و علیرضا شغل‌های مختلفی را تجربه کرده‌اند. از فروش یخ تا ماست‌بندی؛ «از درآمدمان بخش کوچکی را ماهانه پس‌انداز می‌کردیم. آن‌قدری پول جمع کردیم که رفتیم و یک میکرو خریدیم. دستگاه را به تلویزیون رنگی قدیمی‌مان وصل کردیم، اما آرزو داشتیم یک شب از خستگی خوابمان نبرد و دوتایی با هم بازی کنیم.»

او که هم صدای خوبی داشت و هم به تئاتر علاقه داشت می‌گوید: «در دوره ابتدایی در مدرسه تعزیه‌خوانی می‌کردم از اینکه جلو بچه‌ها هنرم را به نمایش می‌گذاشتم حس خوبی داشتم. در دوره راهنمایی عضو گروه تئاتر مدرسه بودم. رفتن به سینما هم یکی از علاقه‌هایم بود که هر وقت مجالی پیدا می‌کردم به سینما هویزه می‌رفتم اما علاقه‌ام به سینما از جای دیگری آب می‌خورد.»

 

در راه با امام رضا(ع) حرف می‌زدم

این جمله برای علیرضا که علاقه عجیبش به فیلم ریشه در کودکی‌اش داشت سنگین می‌آید؛ « به صورت دونفرشان که زدند زیرخنده نگاه کردم و از کافه بیرون آمدم. از خیابان میرزاکوچک خان تا حرم پیاده رفتم و در راه با امام رضا(ع) حرف می‌زدم. به حرم که رسیدم حضرت را به جدش قسم دادم که دستم را بگیرد.»

محمد اربابی یکی از آن دو دوست سینمایی بود که علیرضا به‌تازگی با آن‌ها آشنا شده بود؛ «محمد دلش می‌خواست نمایشی در یزد روی صحنه ببرد. من هم که یزدی بودم و کلی دوست و آشنا آنجا داشتم. حالا دیگر پولش را هم داشتم. وضع مالی پدرم آن‌قدر خوب شده بود که می‌توانستم روی کمک مالی‌اش حساب کنم. به محمد گفتم بیا با هم کار کنیم. پولش را من دارم.»

تأیید محمد باعث شد آن‌ها تا یک‌سال روزی دوبار  یکدیگر را در کافه ملاقات کنند و بر سر ساخت تئاتر حرفه‌ای پرواز 737به توافق برسند

تأیید محمد باعث شد آن‌ها تا یک‌سال روزی دوبار  یکدیگر را در کافه ملاقات کنند و بر سر ساخت تئاتر حرفه‌ای پرواز 737به توافق برسند. بنا بود گروه را از مشهد به یزد ببرند. آن‌ها می‌خواستند دو بازیگر حرفه‌ای در تئاترشان داشته باشند تا کارشان بیشتر دیده شود. 

علیرضا برای همین منظور به تهران رفت تا با رابعه اسکویی و سپند امیرسلیمانی قرارداد ببندد؛ «وقتی مقابل این دو بازیگر مطرح نشستم پاهایم از هیجان می‌لرزید. خیلی تلاش کردم به خودم مسلط شوم و خودم را کنترل کنم. آن‌ها آدم‌های حرفه‌ای و آرامی بودند و همین موضوع به من هم آرامش می‌داد. در یک شرکت سینمایی با این دو بازیگر قرارداد بستم و این آغاز کار بود.»


قرتی بازی کافی است

علیرضا آن‌قدر برای گفت‌وگو با این دو بازیگر زمان گذاشته بود که حواسش به پروازش نبود؛ «داشت دیر می‌شد، می‌ترسیدم به پرواز نرسم. برای همین سوار موتوری شدم که من را به فرودگاه برساند. موتورسوار ناشی بود و در راه تصادف کرد. لباس‌هایم پاره شده بود و به خاطر زخم‌هایی که برداشته بودم سروصورتم خونی بود. وقتی پای هواپیما رسیدم سوارم نمی‌کردند، دیدم اصرار فایده ندارد مجبور شدم قراردادم با این دو بازیگر را نشانشان بدهم تا بدانند کارتن‌خواب و آواره نیستم.» (می‌خندد)

ساخت تئاتر پرواز 737از تمرین تا اجرا سه ماه طول کشید؛ «15شب در سالن تئاتر یزد نمایشمان روی صحنه رفت. اقوام هم برای دیدن تئاتر آمده بودند. آن‌ها خیلی ذهنیت هنری ندارند، بیشترشان دکتر و مهندس‌اند برای همین کارم به نظرشان پول حرام‌کردن می‌آمد. اقوام می‌گفتند قرتی‌بازی کافی است، برو کسب‌وکار راه بینداز. اما مادرم نظر دیگری داشت.».


قهرمان زندگی خودت باش

چشم‌های علیرضا از مادرش که حرف می‌زند به اشک می‌نشیند، طوری که برای دقایقی نمی‌تواند حرف بزند؛ «مادرم الگوی من در سرسختی است. او از یک خانواده سرشناس و متمول بود ناگهان زندگی روی دیگرش را به او نشان داده بود اما از سختی عبور کرد و حالا جهیزیه عروس درست می‌کند، برای آزادی زندانی‌ها قدم برمی‌دارد و... مادرم بعد از تئاتر وقتی دید اقوام خودش و پدرم مدام گوشه و کنایه می‌زنند، جلو همه تشویقم کرد و گفت کارت را ادامه بده، نیمه‌کاره رهایش نکن خودت قهرمان زندگی خودت باش.»


فیلمی که نوشتم و ساختم

تئاتر که تمام شد، هر روز علیرضا به خواندن کتاب می‌گذشت؛ «هفت‌ماه بعد از پایان کار نمایش، از مشهد به یزد رفتم و با چند نویسنده در تهران رایزنی کردم تا در نوشتن فیلم‌نامه کمکم کنند. چون تئاتر مهمی روی صحنه برده بودم، رزومه خوبی داشتم و بقیه هم به من اعتماد می‌کردند. بالأخره با راهنمایی این نویسندگان شروع به نوشتن کردم. درست است بارها نوشتم و پاره کردم اما بالأخره فیلم‌نامه مسافر آماده شد.»

علیرضا برای ساخت این فیلم کوتاه که درست مصادف شده بود با شیوع کرونا خودروش را می‌فروشد؛ «فیلم درباره پرستارانی بود که در بخش کرونا مشغول کار بودند. این‌بار همه عوامل یزدی بودند. شب عید سال 99همه چیز آماده بود اما به‌دلیل خطر شیوع بیماری اجازه ورود به بیمارستان را به ما نمی‌دادند. بالأخره محمد صادقیان، مجری تلویزیون یزد، حمایت کرد و گروه با پوشیدن گان وارد بیمارستان شدند.»


پوسترهای دایی جان

اقوام هر از گاهی از یزد به مشهد می‌آمدند و به خانواده طهان‌زاده سر می‌زدند؛ «دایی جانم علاقه عجیبی به فیلم و سینما داشت. او هر بار که به مشهد می‌آمد از چمدانش پوستر فیلم‌های معروف را در می‌آورد و نشانم می‌داد. اسم‌های ریز زیر پوستر را نشانم می‌داد و می‌گفت دلم می‌خواهد یک روز یکی از این‌ها باشی.»

تشویق‌های دایی و علاقه ذاتی علیرضا به سینما باعث شد رفته‌رفته دیدن فیلم یکی از بایدهای زندگی این هنرمند شود. آن‌طور که طهان‌زاده تعریف می‌کند هر وقت دایی به مشهد می‌آمد به کلوپ نزدیک خانه  می‌رفت و بهترین فیلم موجود را می‌گرفت؛ «دایی‌ام هنری‌ترین فرد فامیلمان است. او نقاش است و به سینما هم علاقه زیادی دارد. وقتی خانه ما می‌آمد می‌گفت فلان فیلم را که از کلوپ گرفته‌ام ببین، بعد بخواب. مبادا آن‌قدر درگیر کار شوی که از استعدادت غافل شوی. نکند دنبال کار پدرت بروی و هنر ذاتی‌ات را فراموش کنی.»

آن‌طور که علیرضا تعریف می‌کند دایی می‌دانست از آن خانواده فقط او به هنر علاقه دارد؛ «برادرم مجتبی از وقتی یادمان هست به دنبال پرورش اندام و بدن‌سازی بود اما من دنیای متفاوتی داشتم.»


عوامل سریال فلوراسام نزدیک مهمان‌پذیر پدرم بودند

هجده‌ساله بود که نزدیک مهمان‌پذیر پدرش در کوچه شریفی‌نیا در خیابان نواب که حالا یکی از شارستان‌های اطراف حرم است، فیلم می‌ساختند؛ «یک روز صبح که مثل همیشه می‌خواستم ناهار پدرم را ببرم و کمک‌دستش باشم، متوجه حضور فیلم‌بردار و عوامل ساخت فیلم در لوکیشن سر کوچه مهمان‌پذیر شدم. 

همانجا خشکم زد. نمی‌دانم چقدر طول کشید که یادم آمد قابلمه به دست آنجا ایستاده‌ام و تماشا می‌کنم. از ترس اینکه پدرم سراغم را بگیرد فوری برگشتم. اما تا وقتی عوامل خانم فلورا سام برای ساخت سریال بی‌قرار سر کوچه‌مان بودند، پدرم سرش را که می‌چرخاند غیبم می‌زد. هر بار به بهانه‌ای از مهمان‌پذیر می‌زدم بیرون و به تماشای آن‌ها می‌رفتم. رفت و آمدم یک ساعت طول می‌کشید تا اینکه پدرم مچم را گرفت و نگذاشت بروم.»


حرف‌های تاثیرگذار جناب سرهنگ

از آن روز علیرضا حال دیگری داشت. از تصور اسم خودش روی پوسترهای دایی به تماشای واقعی ساخت یک فیلم رسیده بود و این ماجرا آرام و قرار را از او گرفته بود؛ « تماشای جنب‌وجوش عوامل ساخت فیلم تأثیر عجیبی رویم گذاشته بود. به خانه که می‌رفتم جلو آینه با خودم نقش‌ها را تمرین می‌کردم و زیر لب با خودم می‌گفتم صدا، دوربین، حرکت و کلی کیف می‌کردم.»

دوره سربازی علیرضا پنج ماه بیشتر طول نکشید و معاف شد اما در همان پنج ماه سرهنگ حسین یزدی که فرمانده پادگان بود، باعث شد حال و هوای علیرضا تغییر کند؛ «سرهنگ از نوجوانانی می‌گفت که 14سال هم نداشتند و برای هدفشان که حفظ آب و خاک بود روی مین می‌رفتند و شهید می‌شدند. او می‌گفت:آن‌ها برای هدفشان جنگیدند شما هم برای رسیدن به هدفتان بجنگید. از سربازی که برگشتم حس می‌کردم باید با جدیت دنبال علاقه‌ام باشم.»


رفاقت با سینمایی‌ها

علیرضا بعد از سربازی دنبال درس و دانشگاه نرفته و در مهمان‌پذیر پدر مشغول کار می‌شود؛ «سه سال وقتم به دیدن فیلم و کار در مهمان‌پذیر که حالا مال پدرم بود، گذشت. هر روز بدون استثنا سه چهار فیلم از قدیمی تا جدید می‌دیدم. عصرها هم گاهی برای خوردن قهوه به کافه‌ای در خیابان میرزاکوچک خان می‌رفتم.

 این رفت‌وآمد هر روزم باعث می‌شد آدم‌های ثابت آن کافه را بشناسم. در همین رفت و آمد با دو نفر آشنا شدم. اتفاقا هر دو نفرشان کارگردان تازه‌کار سینما بودند. به مرور با آن‌ها دوست شدم. یک روز گفتند در مشهد فیلمی در حال ساخت است. گفتم می‌شود من را هم به عواملش معرفی کنید دلم می‌خواهد نقشی در ساخت فیلم داشته باشم، یکی از آن دو پوزخندی زد و گفت آن‌ها نگاهت هم نمی‌کنند.»

 

استفاده از ذوق کارگردان‌اولی‌ها

این تهیه‌کننده جوان از کارگردان‌هایی برای کارهایش دعوت می‌کرد که اولین تجربه ساختشان بود، همین موضوع باعث می‌شد با ذوق و دقت بیشتری کار کنند؛ « دو روز فیلم‌برداری طول کشید و 10روزه کار آماده پخش شد. فیلم پنج‌دقیقه‌ای به سبک نماهنگ بود و از صدا و سیما و فضای مجازی پخش شد. بازخورد خوبی هم داشت. همان موقع 70هزار بازدید در فضای مجازی داشت.»

کار بعدی این تهیه‌کننده جوان فیلم کوتاهی با نام «کاش در خانه بودم» باز هم با موضوع کرونا بود؛ «این فیلم 10دقیقه‌ای بود که خودم نوشتنش را به عهده گرفتم. برای ساختش از بچه‌های تئاتر یزد و باز هم یک کارگردان کار اولی استفاده کردم. فیلم کوتاه بعدی که ساختم شش‌دقیقه‌ای بود که هرم نام داشت و درباره شرکت‌های هرمی بود. سه‌ماه کار تحقیقاتی برای ساختش انجام دادیم که دادستانی یزد هم خیلی کمکمان کرد. این فیلم کوتاه از شبکه استانی یزد و فضای مجازی منتشر شد.»


کار خوب هزینه دارد

 اگرچه طهان‌زاده تاکنون فیلم‌های کوتاه ساخته است اما آن‌طور که می‌گوید تلاش کرده از بهترین امکانات موجود بهره ببرد.
کوشیده از بهترین‌ بازیگر، تدوینگر، صدابردار و فیلم‌بردار شهری که در آن فیلم را می‌سازد بهره ببرد.

 بهترین دوربین فیلم‌برداری را کرایه کند؛ «سال99برای ساخت یک فیلم 10دقیقه‌ای 61میلیون تومان هزینه کردم که اگر به فکر دودوتا چهارتا و سرمایه‌گذاری بودم، چندبرابر آن سود می‌کردم. اما هیچ‌وقت در ساخت فیلم به فکر پول‌سازی نبودم. هیچ کدام از کارهایم هم آورده‌ای برایم نداشت، حتی هزینه ساختش هم در نیامد.»


هنرمند گرسنه

کار بعدی طهان‌زاده فیلم نیمه‌بلند «هنرمند گرسنه» به نویسندگی رضا نعمتیان بود که از روی کتابی به همین نام، آن را ساخت.
در این فیلم که درباره فقر دو بازیگر در زمان کروناست رضا توکلی و زکیه صیف بازی می‌کنند. 

این فیلم 28دقیقه‌ای را گروهی مشهدی در تهران ساختند؛ « برای پیدا کردن لوکیشن و هماهنگی‌هایش رضا یک طرف تهران می‌گشت و من طرف دیگر. رقم زیادی هر روز فقط صرف کرایه ماشینمان می‌شد. صداگذاری این فیلم را حسن مهدوی انجام داده بود که سابقه کار با اصغر فرهادی را داشت. کار را که ساختم فقط 45هزارتومان در کارتم مانده بود. سوار جای بار اتوبوس شدم و به مشهد برگشتم.»
 

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44